رنج بار گرانی بر دوش بشر است،
که گویی هرگز آدمی را تا آن زمان که جان در بدن دارد رها نخواهد کرد،
همان حسی که شاملو آن را مایه زیستن و زنده بودن میداند و میگوید؛
من زندهام به رنج،
میسوزد چراغ تن از درد،
به نظر شوپنهاور،
حقیقت انسان در قدرت اراده اوست،
او معتقد بود اراده همان خواست و میل است،
و این خواستنها و امیال انسانها آنقدر زیاد است،
که برآورده ساختن آنها ممکن نخواهد بود،
بنابراین در برابر هر آرزویی که برآورده میشود،
دهها آرزوی دیگر هست که برآورده نمیشود،
پس این امیال نامحدود در برابر کامیابیهای محدود قرار میگیرند،
همین مسئله رنجی دائمی را برای بشر ایجاد میکند،
او معتقد بودزندگی یعنی رنج،
و آن را جوهر حیات میدانست،
و هر رنجی باعث رشدی در ما می شود،
ویکتور فرانکل معتقد بود اختلالات روانی ریشه در ناتوانی انسان در پیدا کردن معنا و مفهوم برای زندگی دارد،
بنابراین انسان تنها زمانی میتواند به زندگی با همه سختیهایش آری بگوید،
که برای رنجهای به ظاهر بیهوده زندگی معنایی ژرف بیاید،
این مسئله اصلِ مطلب رویکرد درمانی ویکتور فرانکل یعنی معنادرمانی است،
او میگوید زندگی یعنی رنج بردن و زنده ماندن،
یعنی یافتن معنا در رنجهایی که میبریم،
فرانکل معتقد بود بین محرکهای رنجآور و پاسخ ما نسبت به آن محرکها یک مرز مشخص وجود دارد ،
که آن مرز در واقع همان قدرت و توانایی ما برای انتخاب نوع پاسخ به رنج است،
و همچنین در نوع پاسخ ما به رنج،
رشد و آزادی نهفته است،
پس به زبان سادهتر ما در واکنش نشان دادن نسبت به رنجها آزاد هستیم،
و این آزادی و حق انتخاب موجب رشد ما خواهد شد،
علم روانشناسی به ما کمک میکند،
یاد بگیریم که با رنجهایمان به طور مؤثری برخورد کنیم،
به انتخابهایمان آگاهی داشته باشیم،
و مسئولیت آنها را بپذیریم،
شکست و اشتباه را به عنوان یک تجربه عمومی بپذیریم،
و در چنین شرایطی فراموش نکنیم که تنها به اندازه درس گرفتن از اشتباهمان به آن فکر کنیم،
و هرگز دست به سرزنش کردن خود و خودتخریبی نزنیم،
و از واقعیت دور نشویم،
چرا که انکار واقعیت بدترین ضربهای است که به خودمان میزنیم،
پس لازمه عبور از رنجها،
پذیرش آنها،
و مواجهه صحیح با آنهاست،
بنابراین واقعیت را با تمام بیرحمیاش باید در آغوش گرفت و به آن معنا داد و رشد کرد.